سلام به بر و بچه های شیمی.
امتحانای میانترم هم که برای اکثر بچه ها تموم شد...
میخواستم نظرتونو در مورد امتحانا بدونم.
راستی اصلا حواسم نبود اومدم تو وبلاگ! آخه انقدر از رونق افتاده که....
حالا اینو میذاریم پای امتحانا!!!!
ولی برای از این به بعد بهتر شدن وبلاگ هرچی پیشنهاد و انتقاد دارید بنویسید.
مثلا یه انتقاد اینکه چرا دخترهای دانشکده تو وبلاگ اصلا فعال نیستن ...
.
.
.
.
احتمالا الآن دارید به این فکر میکنید که چرا تو تیتر این پست واژه فلسفه درج شده!
راستش یه داستانه جالب در مورد فلسفه دیدم گفتم بد نیست بقیه هم بخونن.
برای دیدن داستان به ادامه مطلب بروید. فعلا تا بعد.
چندی پیش روزنامه ها از قول رئیس سازمان میراث فرهنگی گفتند که «مارکوپولو» جاسوس بوده است
به دنبال افشای این حقیقت ، روسای سازمان های دیگر نیز سریعا دست به کار شدند و تحقیقات گسترده ای را انجام دادند که نتایج زیر حاصل این تحقیقات می باشد:
ادامه مطلب ...ادامه مطلب ...
یه روز یه فیزیکدان یه زیست شناس و یه شیمیدان برای تحقیقات علمی به دریا میرن. (در حالیکه هیچکدوم شنا بلد نبودن!)
زیست شناس برای آزمایش گیاهان کف دریا به داخل آب میره و او را برگشتی نیست.
سپس فیزیکدان برای اندازه گیری امواج سطح آب دل به دریا میزنه و به سرنوشت زیست شناس دچار میشه.
پس از چند دقیقه شیمیدان در دفترچه خودش یادداشت میکنه:
۱-آب دریا یک زیست شناس و یک فیزیکدان را در خود حل میکنه!!!
مغز ما اکسید گشت و سوختیم
بسکه شیمی تجزیه اموختیم
هی اسید و باز دعوا می کنند
خاک عالم بر سر ما می کنند
چون که شیمی با فیزیک همراه شد
چاله گود انرژی چاه شد
این شرودینگر مرا دیوانه کرد
تابع موجی مرا بیچاره کرد
درس دیگر درس شیمی معدنی است
پر ز اسرار عجیب و دیدنی است
هر اتم باشد مثال یک پیاز
می زند هی چرخ با آهنگ جاز
کمپلکس این فلز با آن لیگند
فهم آن مشکلتراز فتح سهند
شیمی آلی یکی درس حجیم
خواندنش هم مشکلی باشد عظیم
واکنشهایش همی پر رمز و سر
از دیلز- آلدر گرفته تا فیشر
بس که دیدم طیفهایی پر ز پیک
می کند مغزم چو ساعت تیک و تیک
جوهر طبعم بشد اینجا تمام
پس خداحافظ بود ختم کلام
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرارکنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه ی کوچک ما سیب نداشت!
حمید مصدق