وبلاگ دانشجویان شیمی دانشگاه مازندران

University of MaZandaran Chemistry Students' Weblog

وبلاگ دانشجویان شیمی دانشگاه مازندران

University of MaZandaran Chemistry Students' Weblog

داستان کوتاه ۲ !!

سلام دوستان عزیزم ، 

 بالاخره با کمی تاخیر (حدود ۶،۵ماه) سری دوم داستان های کوتاه و البته پندآموز رو تو این پست براتون گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد ... خوب این اولین داستان :  

 آخرین مدل حالگیری!

 

لورا پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون: لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست باعشق : روبرت دخترجوان رنجیده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون: روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان.....  

  

بقیه داستانا هم تو ادامه مطلب ... 

سلام دوستان عزیزم ، 

بالاخره با کمی تاخیر (حدود ۶،۵ماه) سری دوم داستان های کوتاه و البته پندآموز رو تو این پست براتون گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد ...  خوب این اولین داستان :

 

آخرین مدل حالگیری!

لورا پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون:
لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین
مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را
ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجیده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد،
برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند
باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می
کند، به این مضمون:
روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان
عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان.....

========================================================= 

    داستان قبر پولدار و خانه فقیر

 

جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی شود، آنجا خانه ای است نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی . پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد به پدرش گفت: پدر جان ، مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه ما می برند . زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی .  

======================================================== 

داستان درویش و زاهد و دخترک کنار رودخانه

زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»  
.  
نظرات 10 + ارسال نظر
رامتین شنبه 1 مرداد 1390 ساعت 18:26

داستان سومی فوق العاده بود.

امیر مهدی جولایی شنبه 1 مرداد 1390 ساعت 20:16

مصطفی دلم برات تنگ شده
زیبا بود . . . . . . . . . .

منم همین طورعزیزم...

فرزانه شنبه 1 مرداد 1390 ساعت 21:30

سلام سلام سلام
فقط اومدم تا بگم دلم واقعن برای همتون تنگ شده.
البته داستانای تو هم قشنگ بود مصطفی.

مرسی ، نظر لطفته ...

علیرضا شنبه 1 مرداد 1390 ساعت 22:50

داستان اولی خیییییییلی باحال بود دمش گرم
دم تو هم گرم مصطفی جون

امید یکشنبه 2 مرداد 1390 ساعت 13:07

20
سومی قشنگ بود.

نازنین یکشنبه 2 مرداد 1390 ساعت 14:58

هر ۳ داستان قشنگ بود ولی اولی فوق العاده بود لورا خوب حال نامزدشو گرفت

لورا حال نامزدشو گرفت ؟!!!!!!
خوب هر کس یه دیدی داره ...

reza یکشنبه 2 مرداد 1390 ساعت 18:47

like

مینا یکشنبه 2 مرداد 1390 ساعت 19:40

قشنگ بود
بعضیا یاد بگیرن!!!!!!

بعضیا یاد گرفتن ؟!!!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 5 مرداد 1390 ساعت 10:58

داستان آخریه از همه قشنگتر بود.ولی نمی دونم چرا من همه شو از قبل خونده بودم.
راسی من چندتا از این داستان کوتاه ها دارم.اگه بخواین حاضرم بفروشمشون

مریم ویسی جمعه 29 شهریور 1392 ساعت 22:13

واااای دم دختره گرم عجب حالگیری کرد میبینید دخترا این جوری حال میگیرن اصلا پسرا لایق دوست داشتن نیستن که آه اخرش پسره ولش کرد دیگه ولی خوب حالشو گرفتااااا.نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد