سلامتی استادی که سرجلسه امتحان دید برگم سفیده، اومد درگوشم گفت نگران چی هستی؟....اسمتو بنویس بقیش بامن!
ولی حیف که از خواب پریدمو بقیه شو نفهمیدم چی شد...!!!
یلداتون مبارک. روزتون خوش. احوالتون خوب.
بالاخره قالب وبلاگ هم عوض شد؟ به مناسبت عید یلدا و فصل زمستون این قالبو انتخاب کردیم. نظرتون چیه؟ قشنگه؟!! البته یه سری اشکال داره که رفع میشه.
بیاین تو این روزای فرجه یکم بیشتر دور هم باشیم تا احساس تنهایی نکنیم.
حتما تا آخر بخونیدش.....
سعید یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! …
اینطوری
تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر
از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل،
داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم،
نه از موتور ماشین سر در میارم!
راه افتادم
تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند
شده بود.
با یه
صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی
پریدم توش.
این قدر
خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب
جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی
ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصداراه افتاد.
هنوز خودم
رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم
یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظههای
آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظههای
آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
نفهمیدم چه
مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه
دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه
نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم
رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به
سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این
که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم
شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم
سوار ماشین ما شده بود.
حمید مصدق خرداد 1343
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق
من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
ســــــــــــــــــــــــــــلام...
بعد مدتها دسترسی نداشتن به اینترنت دوباره میتونم مثل قبل تو وبلاگ باشم...
یه ایده ای به ذهنم رسید که میخوام انجامش بدم، از این به بعد هر ازگاهی یه سایتو به شما معرفی می کنم...
نمیدونستم از کدومش شروع کنم پس رفتم دنبال بهترینش که هم بیشترین مخاطب رو داره و هم به عنوان سایت شماره 1 جهان شناخته میشه به اسم فیس بوک (Facebook)...
تا جایی که دیوید فینچر در سال 2010 فیلمی به نام (شبکه ی اجتماعی) The Social Network در مورد فیس بوک و زندگی خالق اون ساخته (من این فیلمو دیدم، فیلم خوبیه)...
من به شخصه روزی دوبار به اکانتم تو این سایت سر میزنم...
ادامه مطلب ...این داستان قشنگیه که شنیدم و براتون نوشتم....
وقتی بچه بودم، مادرم همیشه عادت داشت از من بپرسه که کدوم عضو مهمترین عضو بدن هست. در طول سالیان متمادی، جواب هایی می دادم و همیشه تصورم این بود که بالاخــره جـــواب صــحیح را پیدا می کنم...
بزرگتر که شدم، به فکرم رسید که صدا برای ما انسان ها خیلی مهمه. پس در جواب مادرم گفتم: "مـامـان، فـکر می کنم گوش ها مهمترین عضو بدن هستند". اما مادرم گـفت: "نـه پـــسرم، اشتباه می کنی. خیلی آدما ناشنوا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم...."
اینم از نظرسنجـــــــــــــــی...
اولین کسی که روی صندلی داغ ما میشینه...
»»» مصطفی «««
1.هادی.م 12.3%
2.امید 2.3%
3.رامتین 4.7%
4.الهام 16.6%
5.مصطفی 30.9%
6.فرزانه 2.3%
7.سعید.م 7.1%
8.مهسا 23.8%
طبق قرار قبلی مصطفی بعد از امتحانات به مدت 10-7 روز باید گرمای صندلی وبلاگ ما رو به جون بخره...
از همین حالا سوالاتونو آماده کنین...
ضمنن سوالا اول باید تایید بشه و به سوالاتی که نام نویسنده اون مشخص نباشه یا ناشناس باشه جواب داده نمیشه و حذف خواهد شد...